روزی که از روستا آمدیم
من پرویز پرستویی هستم؛ متولد 1334. 3سال بعد از تولدم بود که خانوادهمان، از روستا به تهران آمدند. وقتی به تهران آمدیم به دروازه غار رفتیم؛ جنوب شهر. تا سال 48 آنجا بودیم؛ خانه قمرخانم، از این خانههای کندویی و کارگری. مستأجر بودیم. وضعیتمان خوب نبود. سختی میکشیدیم. مادرمان، بیشتر از همه سختی میکشید. پدرم دستفروش بود. از همین بلوریهای اینجا، جنسهای بلوری میگرفت و میرفت کرج. با درشکه میبرد آنجا. آنجا هم کارتن را روی سرش میگذاشت و بلور میفروخت. هر روز این کار را میکرد تا اینکه یک روز مادرم، به پدرم گفت: «نمیخواهد بروی سرکار.» بعد از مدتی، فهمیدیم که مادر، پولدار شده است. قرار بود برویم خانه بخریم. اما با کدام پول؟ مادر پسانداز کرده بود، 11هزار تومان. از همان پولهای خرجی که پدرم میداد. هیچ کداممان خبردار نشدیم. آمدیم ته یکی از کوچههای خیابان عباسی و خزانه بخارایی، نرسیده به ترمینال، خانهای گرفتیم 2 طبقه که 5 اتاق داشت. هیچکس از این کار مادر خبردار نشده بود، همه پولها را بدون اینکه کسی خبردار شود، در متکا قایم میکرد. اینجوری بود که ما خانهدار شدیم.
میلگردهایی که پوستم را کندند
خانهدار شدن، خیلی حس خوبی برایمان داشت. ما تا قبل از آن، همه زندگیمان در یک اتاق 4×3 میگذشت؛ سونا و جکوزی و استخرمان همهاش در همان اتاق دوازده متری بود. 5 نفر توی یک اتاق زندگی میکردیم. اطراف خانهمان، که الان مخابرات شده و پل هوایی ماشینرو هم زدهاند، جایی که ضلع غربی ترمینال جنوب حساب میشود، گود و محله ناامنی بود. آنجا یک کارخانه روغننباتی هم داشت که حلبیهای زائدش را، میریختند توی گود. آشغالهای جاهای دیگر را هم میآوردند و خالی میکردند آنجا. یک آبسیاهی هم داشت آن اطراف که آبها و فاضلابها توی آن جمع میشد. میرفتیم شنا میکردیم توی آن. سیاه و کثیف میشدیم و خانه که بر میگشتیم، کلی کتک میخوردیم. دقیقا یادم میآید که مخابرات ترمینال را که میخواستند بسازند، ما کارگرش بودیم، آرماتوربندی میکردیم. میلگردها را که میگذاشتم روی شانهام، پوستم را میکند از بس که داغ بود...
تاولهای سر صحنه
روزها کار میکردم و بعدازظهر میرفتم تئاتر تمرین میکردم. دستهایم تاول میزد و روی صحنه تمرین تئاتر میترکاندم. البته این را هم بگویم که جدا از فقری که درگیرش بودیم، پدر و مادرم هم عادت نداشتند ما را بیکار ببینند. هر جوری که بود، ما را مشغول به کار میکردند. مثلا دبستان که بودیم، مادرم یک قابلمه باقلا میپخت و آماده میکرد. از مدرسه که بر میگشتیم یک جعبه میوه میگذاشتیم و قابلمه را رویش قرار داده و دو تا نعلبکی و نمکدان هم میگذاشتیم و مردم، از ما میخریدند یا از این شیشه نوشابههای کوچولو میگرفتیم و نوشابهها و دوغهای بزرگ را توی آن خالی میکردیم و میفروختیم. یعنی مدام کار میکردیم.
سوپراستاری از محلههای ناامن
آنموقع مثل الان نبود که تا بچه زبان باز کند، کلی امکانات باشد و کلاس و آموزشهای مختلف برایش مهیا باشد. میرزا مسلمی داشتیم که در مکتبخانه ما را با فلک کردن آموزش میداد. اصلا آن موقع بچهها را جوری بزرگ میکردند که بتوانند روی پایشان بایستند، آبدیده شوند، با سختیها کنار بیایند. محلههای ما ناامن بود. بچهها که بیرون میرفتند، معلوم نبود که سالم برگردند یا سیگاری، حشیشی و... شوند. بزرگ کردن این بچهها هزار تا بدبختی داشت، مثل الان که نبود.
فقر، دلیل نرسیدن نیست
وقتی با جوانها در جاهایی که آموزش میدهم، صحبت میکنم، به آنها میگویم نداشتیم، نرسیدیم و نشدیم و اینها وجود ندارد. من همین الان اگر بخواهم عکسی با همپالگیهای خودم بگیرم که با چه کسانی حشر و نشر داشتم و نوع زندگی و سیستم زندگیام چطور بود، شاخ در میآورید. فقر فرهنگی، مالی و... وجود داشته، قابل پنهان کردن هم نیست، اما این وسط، هستند عدهای که تنبلی میکنند. بعضیها شاید موقعیت عدهای را ببینند و بگویند ما که نداشتیم، اگر داشتیم ما هم میرسیدیم، من میگویم که اگر نداشتی و به این فکر کردی که میتوانی با این نداشتنها، برسی، آن وقت است که بردهای. همیشه، آنها که بیشتر رنج بردهاند، موفقتر بودهاند. من بهترین بازیگر، در کاخ جوانان انتخاب شدم، اما 14 سال دور از چشم خانوادهام قاچاقی تئاتر کار میکردم. آن موقع در بلورسازی صادق کچل، پرسکار بودم و کمکپرس. ما با این وضعیت بزرگ شدیم.
از شیطنتها و رازهای دیگر کودکیام
مردمآزار نبودم، بیشتر شوخ و بذله?گو بودم. جوری شده بود که معاون مدرسه?مان آقای خرازی با من قرار گذاشته بود که صبحها، یک ربع دیرتر از وقتی که زنگ مدرسه میخورد، به مدرسه بیایم تا مدرسه و بچهها را به هم نریزم. زنگ تفریح هم، باید زودتر از همه، میرفتم بیرون از مدرسه! تنها دانشآموزی بودم که میتوانستم بیرون بروم. البته آقای خرازی از طبقه دوم، مرا کنترل میکرد. تا چشمش به من میافتاد که توی کوچههای اطراف مدرسهام، داد میزد «بزمچه! آنجا هم داری این جوری میکنی؟» بچهها این اخلاقم را دوست داشتند. دور و برم همیشه شلوغ بود. توی یک میز، من بودم و رحمان باقریان (در لیلی با من است، همان شخصیت آذری را بازى مىکند) و بنی اسدی. بچهشرهای کلاس حساب میشدیم. اگر تلفن مدرسه زنگ میزد و با معلممان کار داشت، مرا هم با خودش میبرد تا کلاس را به هم نریزم. اصلا همین که من وارد کلاس میشدم، کلاس از خنده میرفت هوا. باور کنید کاری هم نمیکردم! اصلا همین دیر و زود آمدن و رفتنم، خودش سوژه خنده بچهها شده بود.
بازیگری از جنس درد
انگیزه من از بازیگری، فقط درد است. انگیزه خیلیها دیده شدن است، اما مرا درد به بازیگری کشانده. محیطی که در آن زندگی کردهام، در آن بزرگ شدهام، پر از درد بوده، پر از فقر بوده؛ زیر خط فقر همیشه بغض فروخوردهای داشتهام. به فکر رها ساختن این بغض بودهام. ما حتی در آن محیط، حق تماشا کردن تلویزیون هم نداشتیم، میرفتیم پشت شیشههای قهوهخانه و تلویزیون نگاه میکردیم. این جوشش، در من وجود داشت. احساس میکردم این جوشش را باید بیرون بریزم.
با عینک زندگی نمیکنم
با عینک زندگی نمیکنم. روزها که بیرون میآیم، بدون عینکم. ترسی از راحت زندگی کردن و شناخته شدن توسط دیگران ندارم. بالاخره همه ما را یک خالق آفریده و شرح وظایفی داریم. همه ما در یک چیز مشترکیم؛ در مغز، در این 5 سیری که توی کله همهمان کار گذاشته شده. حالا یکسری از آن استفاده میکنند، بعضیها هم آکبند نگهش میدارند که آن دنیا آبش کنند. معتقدم آدمی که در این جامعه زندگی میکند، حق ندارد فکر نکند و مغز و داشتههایش را به کار نگیرد. هم باید تاثیر بگیرد و هم تاثیر بگذارد. همین فکرهاست که باعث میشود هیچ وقت به خودم مغرور نشوم و گذشتهام را از یادم نبرم